تو اون فرشته اي که وقتي در فصل بهار قدم ميزني برگ درختان انتظار پائيز را مي کشند تا جاي پاهات رو بوسه بزنند
کاش مي شد عطش زمزمه ياد تو را در شط فاصله ها شست و فراموشت کرد
تنهايي، اين واژه را بلندترين شاخه درخت خوب مي فهمد
جاده عشق همسفر مي خواست و من، تو را برگزيدم به خاطر قلب مهربانت
کاش بداني روشن ترين ستاره بخت مني . پس بتاب و دنياي مرا روشن کن
من از بازي هفت سنگ بدم مياد . مي ترسم انقدر سنگ روي سنگ بذاريم که ديوار بينمون درست بشه، بيا لي لي بازي کنيم
بتاب خورشيد من ، تا ميتواني بتاب بر زمين و آسمان . بدان من در سينه خورشيدي بس عظيم دارم ، بتاب خورشيدم، با تو هستم و با تو جان ميگيرم
رخ زيباي تو را خال زدم بر بدنم تا بماند يادگار بدنت در کفنم
براي مردن افتادن از هيچ ارتفاعي لازم نيست ..
فقط کافيه که از چشماي تو بيفتم !
براي رسيدن به تو لحظه ها را سفر کردم، اما تو به اندازه فاصله ها از من دوري
هر چي عشقه با نگينش هر چي خوبه بهترينش آسمونا با زمينش همشون فداي تو
لذت گلي است که پژمرده مي شود اما خاطره، عطري است که باقي مي ماند .
آخرين ذکري که شب در خاطرم ماند ز دوست، اولين يادي که صبح از خاطرم خيزد تويي
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8